خدا وکیلی بخونید آخر خندس
لره سر مرز یه عراقیه رو اسیر میگیره. همینجور كه داشته میبردتش، یه دفعه یه خمپاره میخوره بغلشون دست عراقیه كنده میشه. عراقیه میگه: بگذار من این دستمو بندازم تو كشور خودم. لره دلش میسوزه، میگه باشه. یكم دیگه میرن، دوباره یه خمپاره میخوره اون یكی دست عراقیه هم كنده میشه. باز عراقیه میگه بگذار من این دستم رو هم بندازم تو وطن خودم، لره هم میگه باشه. بعد یه تركش دیگه میخوره پای عراقیه هم كنده میشه، ورش میداره میندازه اونور مرز. یه دفعه لره تفنگ رو میذاره روشقیقه یارو میگه: هوی! فكر نكن من لرم نمیفهمم، خورد خورد داری فرار می کنی.
نظرات شما عزیزان: